روح مجرد، ص: 685
حاج سيّد هاشم حدّاد تربيت شده دست مبارك مرحوم حاج سيّد ميرزا على آقاى قاضى بود. او ميدانست دست پروردهاش چيست، و درجات و مقاماتش كدام است، ايقان و عرفان او در چه حَدّ اعلاى از ارتقاء و سُمُوّ راه يافته است.
من چه مىفهمم؟ خبره و خرّيت اين فنّ آن بزرگ مرد الهى است. من از حدّاد فقط عبادتى، و توجّهى، و مراقبهاى، و التزامى به دستورات شرع، و متانت و وقار و تمكين و صبر و تحمّل و أمثال ذلك را در مىيابم، ولى از منشأ و مصدر اين خصائص و آثار خبرى ندارم. من نورى را مشاهده ميكنم، امّا از كارخانه نور آفرين اطّلاعى ندارم. مرحوم قاضى واسطه در ايصال نور بوده است، و از نصب كليدها و مخازن در ميان راهها و تبديل نور عظمت شصت هزار ولت به برق قابل استفاده در شهرها مطّلع است.
او كه در دكّان آهنگرى وى ميرود، و ساعتها در ميان دود و شعله و گرما بر روى زمين مىنشيند، و به وى ميگويد: روزى اى سيّد هاشم بيايد كه از اطراف و اكناف بيايند و عتبه درت را ببوسند، ميداند قضيّه از چه قرار است!
__________________________________________________
[1] آيه 91، از سوره: 6 الانعام: وَ مَا قَدَرُوا اللَهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِذْ قَالُوا مَآ أَنزَلَ اللَهُ عَلَى بَشَرٍ مِن شَىْءٍ قُلْ مَنْ أَنزَلَ الْكِتَبَ الَّذِى جَآءَ بِهِ مُوسَى نُورًا وَ هُدًى لِلنَّاسِ تَجْعَلُونَهُ و قَرَاطِيسَ تُبْدُونَهَا وَ تُخْفُونَ كَثِيرًا وَ عُلّمْتُم مَا لَمْ تَعْلَمُوا أَنتُمْ وَ لَآ ءَابَآوُكُمْ قُلِ اللَهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ فِى خَوْضِهِمْ يَلْعَبُونَ.
روح مجرد، ص: 686
بارى، جواهر نفيس و گرانبها را طفل نمىشناسد. خَرمُهره را از فيروزه برتر ميداند. طلاى مصنوعى را از طلاى واقعى چه بسا بهتر مىپسندد. شخص عامى و بى سواد به خطّ زيباى ميرعماد حسنى كه بر روى كاغذ نوشته است وقعى نمىنهد، امّا خطّ نازيبا و غلط و نادرستى را كه با آب طلا نوشته باشند ترجيح ميدهد و انتخاب ميكند.
امّا آن خط شناس كه به دقائق فنّ خطّ آگاه است، چه بسا يك صفحه از آن خطّ مير را به ميليونها تومان بخرد، و اين صفحات طلا و يا مطلّاى خطّ نازيبا را براى ذوب كردن و نابود ساختن به كوره بفرستد.
يك صفحه، يك تابلوى نقّاشى و ميناكارى را كه اسرار و دقائق اين فنّ در آن بكار برده شده است، آن دهاتى شلغم فروش چه ميداند؟ و چه ادراك ميكند؟! امّا آن استاد نقّاش و ميناكارى كه عمرى را در اين فنّ صرف نموده است ميداند كه چه كرامتها و اعجازى را در اين صفحه و تابلو اعمال نموده است. چه بسا آن دهاتى بعضى از تابلوهاى قرمز رنگ و بدون فنّ و إعمال صنعت را بر آن نقّاشى و ميناكارى ترجيح دهد، امّا استاد نقّاش و ميناكار ممكن است براى خريد يك صفحه از آن خانه و هستى و زندگى خويش را بفروشد.
در اينجاست كه كم كم معلوم ميشود حاج سيّد هاشم حدّاد چه كسى بوده است؟ با آنكه وَ الله و بالله براى خود من معلوم نشده است. يعنى آنچه در اين كتاب ارجمند سعى كردم تا جائيكه بتوانم- حال كه بناى معرّفى است بيشتر او را معرّفى كنم، و به ارباب سلوك و مشتاقان راه خدا و معرفتِ او چيز مهمترى را ارائه داده باشم؛ ولى مىبينم كه كُمَيت لنگ است، و سه ماه تمام است كه به نوشتن اين كتاب اهتمام تمام نمودهام و تمام كارهايم را در اين مدّت تعطيل و در غير اين موضوع قلمى بر روى صفحهاى نياوردهام، مع الوصف بنياد درون و نداى باطن فرياد ميزند:
روح مجرد، ص: 687
اى برتر از خيال و قياس و گمان و وَهم و ز هر چه گفتهاند و شنيديم و خواندهايم
مجلس تمام گشت و به آخر رسيد عمر ما همچنان در اوّل وصف تو ماندهايم [1]
نگوئيد اين بيت را شيخ سعدى درباره خدا بكار برده است؛ چگونه من آنرا درباره حدّاد بكار مىبرم؟! مگر حدّاد خداست؟ وَ الْعيَاذُ بِاللَه. حدّاد عبد خداست. بنده خداست.
ما نتوانستيم حقيقت عبوديّت و فناى حدّاد را در ذات خدا دريابيم. ما حدّادِ در مقام عبوديّت و واقعيّت عبوديّت را نشناختيم و نتوانستيم در اين رساله هم معرّفى كنيم.
و ناچار در خاتمه بايد توسّل پيدا كنيم به خطبه أمير المؤمنين عليه السّلام كه در انتقال حضرت رسول أكرم صلّى الله عليه و آله از حضرت آدم نَسلًا بَعدَ نَسلٍ تا وقتيكه متولّد شدهاند، ايراد فرمودهاند؛ و در ضمن اين خطبه به خداوند عرضه ميدارد:
سُبْحَانَكَ! أَىُّ عَيْنٍ تَقُومُ نُصْبَ بَهَآءِ نُورِكَ، وَ تَرْقَى إلَى نُورِ ضِيَآءِ قُدْرَتِكَ؟! وَ أَىُّ فَهْمٍ يَفْهَمُ مَادُونَ ذَلِكَ إلَّا أَبْصَارٌ كَشَفْتَ عَنْهَا الاغْطِيَةَ، وَ هَتَكْتَ عَنْهَا الْحُجُبَ الْعَمِيَّةَ!
فَرَقَتْ أَرْوَاحُهَا إلَى أَطْرَافِ أَجْنِحَةِ الارْوَاحِ فَنَاجَوْكَ فِى أَرْكَانِكَ، وَ وَلَجُوا بَيْنَ أَنْوَارِ بَهَآئِكَ، وَ نَظَرُوا مِنْ مُرْتَقَى التُّرْبَةِ إلَى مُسْتَوَى كِبْرِيَآئِكَ.
فَسَمَّاهُمْ أَهْلُ الْمَلَكُوتِ زُوَّارًا، وَ دَعَاهُمْ أَهْلُ الْجَبَرُوتِ عُمَّارًا؟!- الخ. [2]
__________________________________________________
[1] «كليات سعدى» طبع و تصحيح فروغى، گلستان، ص 3
[2] اين خطبه شريفه را مورّخ شهير و أمين: مسعودىّ در كتاب «إثبات الوصيّة» طبع سنگى از ص 94 تا ص 99 ذكر كرده است، و بسيار مفصّل است و ما همين فقرهاش را كه در ص 97 است در اينجا آورديم. و اين فقره را ايضاً حضرت استاذنا الاكرم آية الله علّامه طباطبائى قدَّس الله روحه الزّكيّة در كتاب «شيعه» مصاحبات با هانْرى كُرْبَن، در ص 196 از طبع دوّم، از «إثبات الوصيّة» نقل كردهاند، و ما آنرا در ص 341 از كتاب «توحيد علمى و عينى» ذكر نمودهايم.
روح مجرد، ص: 688
«پاك و پاكيزه و مقدّس و منزّه ميباشى تو بار پروردگارا! كدام چشمى است كه بتواند بايستد و پايدار باشد در مقابل بهاء و حسن و ظرافت نور تو، و بالا برود به سوى تابش إشراق قدرت تو؟! و كدام فهمى است كه بفهمد جلوتر از آنرا؟! مگر چشمهائى كه تو از روى آنها پرده برانداختى، و از آنها حجابهاى جهالت و غوايت و كبر و ضلالت را پاره نمودى!
بنابراين، بالا رفت جانهايشان به سوى بالها و جناحهاى ارواح قُدس. پس تكلّم كردند با تو در پنهانى، و مناجات كردند در اركان و اسماء كلّيّه ات (كه بدانها عوالم را ايجاد فرمودى) و داخل شدند در ميان انوار بهاء جمال و جلالت، و نگريستند از نردبان خاك و محلّ ارتقاء تربت پاك به سوى مكان گسترده (بام) كبرياى تو.
پس آنان را اهل ملكوتت زائران و به لقاء پيوستگان ناميدند، و اهل جبروتت مقيمان و ساكنان حضرتت خواندند.»
در اين خطبه رشيق المضمون و دقيق المحتوى مىبينيم كه حضرت، حقيقت مقام عرفان به ذات احديّت خدا را بواسطه رفع حُجُب، براى طبقه خاصّى از اولياى مقرّبين و مُخْلَصين خدا متحقّق ميداند. و خداوند گروه مخصوصى از زمره عباد صالحين خود را به حقيقت معرفت خود ميرساند، تا از حضيض عالم ناسوت و فراز خاك نظر به مقام كبريائيّت حقّ نمايند و چشمشان و فهمشان تاب و توان پايدارى و استقامت در برابر تجلّى انوار بهاء حضرت او را
روح مجرد، ص: 689
داشته باشد، و بدان مقام و برتر از آن دست يابند و به مقام روح القُدُس واصل گردند، و در سرّ عالم كون و مكان با خداوند همچون كليم تكلّم كنند، و در ميان أشعّه درخشان نور ذات كه از جمال و جلال وى منشعب ميگردد قائم و پابرجا بوده، وجودشان قبل از وصول بدين ذروه عاليه مضمحلّ و نابود نشود، بلكه تا سرحدّ فناء در خود ذات اقدس حقّ تعالى پيش بروند، و پس از فناء در آن وجود بَحت و بسيط و لَم يَزَلى وَ لا يَزالى به بقاء حقّ متحقّق و إلَى الأبَد در بهشتهاى خلد فَناء و بَقاء مخلّد و جاويدان گردند.
حقير فقير در نشان دادن و معرّفى حاج سيّد هاشم روحى فداه جالبتر و زيباتر از اين خطبه نيافتم، فلهذا در پايان نامه به عنوان خِتمُهُ مِسْكٌ [1] تقديم روح مقدّس آن عرش مكان و علّيّين مقام نمودم.
اشاهِدُ مَعْنَى حُسْنِكُمْ فَيَلَذُّ لى خُضوعى لَدَيْكُمْ فى الْهَوَى وَ تَذَلُّلى (1)
وَ أشْتاقُ لِلْمَغْنَى الَّذى أنْتُمُ بِهِ وَ لَوْلا كُمُ ما شاقَنى ذِكْرُ مَنْزِلِ (2)
فَلِلّهِ كَمْ مِنْ لَيْلَةٍ قَدْ قَطَعْتُها بِلَذَّةِ عَيْشٍ وَ الرَّقيبُ بِمَعْزِلِ (3)
وَ نَقْلى مُدامى وَ الْحَبيبُ مُنادِمى وَ أقْداحُ أفْواحِ الْمَحَبَّةِ تَنْجَلى (4)
وَ نِلْتُ مُرادى فَوْقَ ما كُنْتُ راجيًا فَوا طَرَبا لَوْ تَمَّ هَذا وَ دامَ لى (5)
لَحانى عَذولى لَيْسَ يَعْرِفُ ما الْهَوَى وَ أيْنَ الشَّجىُّ الْمُسْتَهامُ مِنَ الْخَلى (6)
__________________________________________________
[1] اقتباس از آيه 26، از سوره 83: المطفّفين
روح مجرد، ص: 690
فَدَعْنى وَ مَنْ أهْوَى فَقَدْ ماتَ حَاسِدى وَ غابَ رَقيبى عِنْدَ قُرْبِ مُواصِلى (7) [1]
1- من مشاهده معنى و واقعيّت حُسن شما را ميكنم، و بنابراين خضوع من و تذلّل من در راه عشق و محبّت شما براى من لذّت بخش ميگردد.
2- و من اشتياق آمدن به منزلى را دارم كه شما در آن مىباشيد، و اگر شما نبوديد ذكر منزل و مسكنى ابداً مرا به اشتياق و هيجان در نمىآورد.
3- پس شكر و سپاس از آن خداوند است كه چه بسيار از شبها را با لذّت عشق و كاميابى تمام به پايان رسانيدم در حاليكه رقيب و حسود معارضِ با كار من از لذّت بر كنار بود و خبرى نداشت، و براى وى در اين مقام جائى نبود.
4- و غذاى بعد از شراب من هم باز شراب بود (شرابهاى پياپى). و محبوب من، نديم و انيس من بود. و پيوسته قدحهاى نشاط آفرين و مسرّت بخش محبّت ظاهر مىشد و خود را نشان ميداد.
5- و من بيش از آنكه منظور نظرم بود به مراد خودم نائل آمدم. پس چقدر طرب انگيز است اگر اين كار تمام شود و براى من ادامه پيدا كند.
6- مرا ملامت كننده من سرزنش ميكند؛ آنكه اصولًا معنى عشق و محبّت را نفهميده است. كجا ميتوان حال عاشق حزين و سرگشته و ديوانه را با حال آدم فارغ البال و بدون غم و غصّه قياس نمود؟!
7- بنابراين خواهش ميكنم كه اينك مرا با آنكه دعوى عشق او را دارم واگذارى؛ چرا كه حسود مُرد و رقيب پنهان شد در قرب و نزديكى وصال من. (و در اين حال بحمد الله و مَنِّه نه حسد حاسدان و سخن سخن چينان مزاحم ما مىشود، و نه تفتيش مفتّشان و مراقبت رقيبان.)
__________________________________________________
[1] «ديوان ابن فارض» طبع بيروت (سنه 1384) ص 179
روح مجرد، ص: 691
***
اى قصّه بهشت ز كويت حكايتى شرح جمال حور ز رويت روايتى
أنفاس عيسى از لب لعلت لطيفهاى آب خِضِر ز نوش لبانت كنايتى
كِىْ عِطرساى مجلس روحانيان شدى گل را اگر نه بوى تو كردى رعايتى
هر پاره از دل من و از غصّه قصّهاى هر سطرى از خصال تو وز رحمت آيتى
در آرزوى خاك درِ يار سوختم ياد آور اى صبا كه نكردى حمايتى
اى دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت صد مايه داشتىّ و نكردى كفايتى
بوى دل كباب من آفاق را گرفت اين آتش درون بكند هم سرايتى
در آتش ار خيال رخش دست ميدهد ساقى بيا كه نيست ز دوزخ شكايتى
دانى مراد حافظ ازين درد و غصّه چيست از تو كرشمهاىّ و ز خسرو عنايتى [1]
***
حَديثُهُ أوْ حَديثٌ عَنْهُ يُطْرِبُنى هَذا إذا غابَ أوْ هَذا إذا حَضَرا
__________________________________________________
[1] «ديوان خواجه حافظ شيرازى» طبع پژمان، ص 209، غزل 457
روح مجرد، ص: 692
كِلاهُما حَسَنٌ عِنْدى اسَرُّ بِهِ لَكِنَّ أحْلاهُما ما وافَقَ النَّظَرا [1]
«گفتار خود او و از او سخن گفتن، هر دو براى من بهجت آور است؛ اين در صورتى است كه او غائب باشد، و آن در صورتيكه حاضر باشد.
هر دو تاى از آنها در نزد من نيكوست و بدانها مسرور مىشوم، وليكن شيرينترين آن دو گفتارى است كه با ديدارش موافق باشد».
چراغ روى ترا شمع گشت پروانه مرا ز خال تو با حال خويش پروا نه
به بوى زلف تو گر جان به باد رفت چه شد هزار جان گرامى فداى جانانه
خرد كه قيد مجانين عشق ميفرمود به بوى سنبل زلف تو گشت ديوانه
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسى ز شمع روى تواش چون رسيد پروانه
مرا به دور لب دوست هست پيمانى كه بر زبان نبرم جز حديث پيمانه
بر آتش رخ زيباى او به جاى سپند به غير خال سياهش كه ديد به دانه
حديث مدرسه و خانقه مگوى كه باز فتاده در سر حافظ هواى ميخانه [2]
اللَهُمَّ صَلِّ وَ سَلِّمْ وَ زِدْ وَ بارِكْ عَلَى سَيِّدِ الْمُرْسَلينَ وَ خاتَمِ النَّبيّينَ مُحَمَّدٍ، وَ عَلَى أخيهِ وَ وَصيِّهِ وَ صاحِبِ سِرِّهِ وَ لِوآئِهِ وَ وَزيرِهِ وَ وَلىِّ كُلِ
__________________________________________________
[1] «ديوان ابن فارض مصرىّ» طبع بيروت (سنه 1384) ص 183
[2] «ديوان خواجه حافظ» طبع پژمان، ص 194، غزل 425
روح مجرد، ص: 693
مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ مِنْ بَعْدِهِ وَ خَليفَتِهِ فِى امَّتِهِ: عَلىِّ بْنِ أبى طالِبٍ أميرِالْمُؤْمِنينَ، وَ عَلَى الْبَتولِ الْعَذْرآءِ الصِّدّيقَةِ الْكُبْرَى فاطِمَةَ الزَّهْرآءِ، وَ عَلَى الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ وَ عَلىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ مُحَمَّدِ بْنِ عَلىٍّ وَ جَعْفَرِ ابْنِمُحَمَّدٍ وَ موسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَ عَلىِّ بْنِ موسَى وَ مُحَمَّدِ بْنِ عَلىٍّ وَ عَلىِّ ابْنِمُحَمَّدٍ وَ الْحَسَنِ بْنِ عَلىٍّ وَ الْخَلَفِ الْقآئِمِ الْمَهْدىِّ عَجَّلَ اللَهُ تَعالَى فَرَجَهُ وَ سَهَّلَ مَنْهَجَهُ وَ جَعَلَنا مِنْ شيعَتِهِ وَ تابِعيهِ وَ ناصِريهِ وَ الذّابّينَ عَنْهُ وَ الْمُحامينَ لِدَوْلَتِهِ وَ شَوْكَتِهِ.
اللَهُمَّ الْعَنْ أعْدآئَهُمْ وَ مُخالِفيهِمْ وَ مُعانِديهِمْ وَ غاصِبى حُقوقِهِمْ وَ مُنْكِرى فَضآئِلِهِمْ وَ مَناقِبِهِمْ إلَى يَوْمِ الدّينِ.
اللَهُمَّ أعْلِ دَرَجَةَ اسْتاذِنا وَ وَليِّنا وَ مُرَبّينا وَ الهادى إلَى الْحَقِّ صِراطَنا: الْمَرْحومِ الْمَبْرورِ الْحاجِّ السَّيِّد هاشِمٍ الحَدّادِ، وَ اجْعَلْنا مِنْ سالِكى سَبيلِهِ وَ الثّابتينَ عَلَى مَنْهَجِهِ فى صِراطِكَ الْمُسْتَقيمَ، وَ اجْعَلْنا مِنَ الْمُوَفَّقينَ لِادآءِ شُكْرِهِ وَ مِنَ الْمُوَدّينَ لِحُقوقِهِ، وَ احْشُرْهُ فى زُمْرَةِ مُحَمَّدٍ وَ عِتْرَتِهِ الاطْيَبينَ الاكْرَمينَ. اللَهُمَّ اجْعَلهُ عِنْدَكَ فى أعْلَى عِلّيّينَ، وَ اخْلُفْ عَلَى عَقِبِهِ فى الْغابِرينَ، وَ ارْحَمْنا بِرَحْمَتِكَ يا أرْحَمَ الرّاحِمينَ.
بحمد الله و المنّه اين يادنامه كه مسمّى به «روح مجرّد» در زندگى و ترجمه احوال مرحوم استاد عرفانى و مربّى اخلاقى و سلوكى جمعى كثير از شوريدگان و بى سر و سامانان راه حقّ و سبيل إلى الله است، در صبح روز پانزدهم شهر شوّال المكرّم سنه يكهزار و چهارصد و دوازده هجريّه قمريّه در وقت ضُحَى (دو ساعت به ظهر مانده) در مكتبه حقير در شهر مقدّس مشهد رضوى على ثاويه و شاهدِه أفضلُ السّلام و الإكرام پايان يافت. وَ أنا الْعَبْدُ الْحَقيرُ الْفَقيرُ الْمِسْكينُ الْمُسْتَكينُ الْمُسَمَّى السَّيِّدُ مُحَمَّد الْحُسَين الحُسَينىُّ الطِّهرانىُّ، غَفَرَ اللَهُ لَهُ وَ لِوالِدَيْهِ.